شب های سرد پایتخت

همنوا با سوز سرد هوا در میدان ولی عصر، لرزش پاهایم سمفونی ناموزونی می نوازند.ساعت از 11 گذشته است شاید. سرمای هوا تا مغز استخوانم نفوذ کرده اما نمی شود از قدم زدن در زیر آخرین موج های برف و سرمای امسال گذشت.چهل و هفتم یا چهل و هشتمی است ، نمی دانم، آمارشان در رفته از دستمان. خسته از 3 شبانه روز کار و بی خوابی در 3 اداره مختلف، قدم هایم را با خط کشی کنار خیابان تنظیم می کنم و روانه می شوم به سمت خانه. تا کجا پیاده روی؟نمی دانم. تجربه های جدید را دوست دارم. دوست داشته ام همیشه. نقدا چند هفته ای است شاکله افکارم به هم ریخته. زلزله ای افتاده به همه دنیای فانتزی ام. پاهایم هم مصون نمانده از امواجش.کماکان می لرزند. هوا سرد است اما نه آن طور ناجوانمردانه! قتوت هوا بیش تر از این نقل هاست. بیشتر از خیلی از آدم ها. آدم هایی که پشت اتول هایشان نشسته اند و خیابان را بالا و پایین می کنند.چه بسا کنار خیابان ایستاده و سگ لرز می زنند در انتظار یکی از رانندگان همان اتول ها. هوا جوانمرد تر از این حرف هاست و چه خوب می گفت آن شاعر عرب در مدح دنیا و ذم کردار ناصواب آدمیان که کوته فکریشان را به حساب دنیا می گذارند... تجربه جدیدی بود به هر حال. زن های خیابانی در شب های برفی هم ول کن معامله نیستند حتی. کم نیست آخر تعدادشان. حسابیش را بکنید!250 هزار زن خیابانی در همین پایتخت، در بین من و شما، در اتوبوس و تاکسی و کنار خیابان و توالت عمومی  و پارک و مراکز آسیب اجتماعی و خانه های مجردی و منازل این و آن زندگی می کنند. زندگی که چه عرض کنم... در هر حال مهر تباهی بر پیشانی شان خورده.... ماشین ها عبور می کنند از کنارم. تاکسی های بوق می زنند برایم. چراغ راهنمایی چشمک زرد می زند برای خودشان و غافل از اینکه بود و نبودش توفیر چندانی ندارد در زیر بارش برف. تجربه جدیدی بود به هر حال. چند روزی است پایه های ذهنی ام به هم ریخته. سوالات مضحک فلسفی ای  می پرسم از خودم و جوابش را می گذارم با کرام الکاتبین. می خواستم تجربه جدید دستم بیاید. می خواستم بار سنگین سوالات را بردارم از دوشم... اما نگاهم به آن دو زن کنار خیابان دوخته شده... هدف این دو از زندگی چیست واقعا؟ ماشینی بوق می زند. سوار می شوند. درگیر می شوم ....نه... بی خیال می شوم. تاکسی بوق می زند. سوار می شوم.    

صندلی خاک گرفته خان بابا

ای کاش امروز باز نمی کردم سایت خبرگزاری فارس را. ای کاش روی این خبر کلیک نمی کردم و نمی خواندم آن لید 48 کلمه ای کذایی خبر را که تمامی دفتر خاطراتم را گشود در مقابلم. زنده کرد حس نوستالوژیکم را... :

"رئیس اتحادیه قهوه خانه داران تهران گفت: با دستور رئیس جمهور مبنی بر عدم برخورد با قهوه خانه ها، در صورت ابلاغ این حکم از سوی وزارت کشور به اماکن و به قهوه‌خانه‌دار ها، از این پس قلیان فقط در مراکز مجاز و با مجوز اتحادیه آزاد می‌شود."

... یادش بخیر قهوه خانه خان بابا،وسط های بی سیم، روبروی تکیه دو طفلان زینب، چسبیده به کبابی .سرراست بود آدرسش. خود خان بابا پیر شده بود و کمتر می نشست پشت دخل.هر از چند گاهی که گذرم می افتاد آن طرف ها ، بلند« سام علیکی » می گفتم  و دستم را به نشانه ادب روی شقیقه ام می گذاشتم.او هم با همان صورت مهربانش، از پشت شیشه دستی تکان می داد برایم. یعنی «و عیلکم». این اواخر خودش کمتر می نشست پشت دخل. به جایش ریش های پروفوسوری پرپشت پسر 27 ساله اش بود که از پس شیشه دود گرفته قهوه خانه پیدا بود ... یادش بخیرعمو صفر قهوه چی، تا چهلم امام حسین به سفارش خان بابا چایی را مجانی حساب می کرد برایمان. از دور 4 استکان به هر دستش می گرفت و از پستوی کوچک قهوه خانه بیرون می آمد. با آن انگشتان کشیده اش مقابل هرکس، یک رقص نعلبکی می کرد و چای را می گذاشت کنار تنگ قلیان. ریش سفید ترها بالای قهوه خانه می نشستند و حرف های 60-50 ساله شان را با دود قلیان خوانساری واگویه می کردند. جوان تر ها  هم در گوشه ای، به عمو صفر سفارش تنباکوی نارگیل و توت فرنگی و انار می دادند... اما حیف، این اواخر خان بابا کمتر می نشست پشت دخل. چراغ قهوه خانه کم سو شده بود بی خان بابا... کافی بود بزرگ محل پایش برسد به قهوه خانه تا همه قیام کنند به احترامش . سلام ٌ علیکی که حاج مهدی می گفت و جواب سلام قرّای جمعیت، ستون های چهارگانه تنم را می لرزاند. حاج مهدی می آمد و با همه خوش و بش می کرد. آخر سر هم می نشست روی چهار پایه کنار دخل و قلیان خوانساری ای که خان بابا مهمانش کرده بود را رد نمی کرد. از پیر مرد 70 ساله تا بچه 14-13 ساله. می شناخت همه اهل محل را. با ورودش تسبیح می چرحاند و عمو صفر هم برای سلامتی اش جمع را به صلوات بلندی بر آل محمد مهمان می کرد.حاج مهدی دوست شفیق خان بابا بود که هر سال بساط تکیه را بر پا می کردند با هم ... اما حیف این اواخر خان بابا کمتر می نشست پشت دخل و حاج مهدی هم کمتر سر می زد به پسر 27 ساله اش، با آن ریش های پروفوسوری پر پشت بد قواره ... هفتم امام که رسید، دلم گرفت؛ تنگ شد دلم برای خان بابا. همه اش کلٌ یوم دو هفته نمی گذرد که تخته شده در قهوه خانه اش. اما دلم لک می زند برای فضای دود گرفته قهوه خانه و رقص نوری که وسط آن گذاشته بودند. در این مدت حاج مهدی را هم یکبار بیشتر ندیدم. شب شام غریبان گوشه تکیه نشسته بود و گریه می کرد. از تکیه بیرون آمدم. وسط های بی سیم، روبروی تکیه، چسبیده به کبابی. نگاهم افتاد به صندلی خان بابا. چراغ قهوه خانه خاموش بود و صندلی پشت دخل خاک گرفته...

دست گل های حاج منصور

بالاخره این شامورتی بازی های حاج منصور هم کار دستش داد.شنیده شده که به علت تکدر خاطر و ناراحتی آیت الله خامنه ای، حاج منصور ارضی از اجرای مداحی در شب های عزاداری حسینیه امام خمینی (ره) ، محروم شد. با آن که مقام معظم رهبری در برنامه ریزی مراسم دخالتی نمی کنند ، اما در مورد حاج منصور ارضی ، دستور داده اند که وی از اجرای مداحی در حضور ایشان منع شود.

 
مقام معظم رهبری در پیامی شفاهی از مسوولان حسینیه امام خمینی (ره) خواسته اند که به حاج منصور اعلام شود که علت محرومیت او ، توهین هایی است که وی در روز عرفه ی امسال به محمد باقر قالیباف کرده و وعده داده بود که در روز عاشورا هم مطالبی علیه رییس مجلس خبرگان بگوید.

 حاج منصور دست گل جدیدش را  در میانه ی دعای عرفه ی امسال ، در مقام حمایت از رییس جمهور  به آب داد که  قالیباف را به عمر سعد تشبیه کرده بود
شنیده شده است که چندی پیش هم وقتی حاج منصور بو برد حاج محمود، یار عزیز و دوست شفیقش بدون او به مکه رفته با تلفن همراه هاشمی  ثمره تماس و محمود خان را به باد ناسزا گرفته است.
حالا جناب منصور خان(بر حسب خان و خان باری های رایج این روزها)بعد از  خرابکاری جدیدش، در واکنش به انتقادهایی که از او شد، گفت که «مداح باید جگر داشته باشد» و «اگر لازم باشد، فحش هم بدهد» بیچاره جوان هایی که پای منبر او می نشینند.همین!

دختران ترخیص شده

دلم می سوخت برایشان. نمی دانم چرا، اما حس ترحمم گل کرده بود بک جورهایی. بخاری "مهیار گاز" کوچک گوشه اتاق ، خانه نقلیشان را گرم می کرد. انواع لاک و ادکلن با سلیقه ای خاص و از سر وسواس روی میز توالت چیده شده بود. کمی آن طرف تر عکس فرخزاد، فروغ خانه شان بودِ؛ شعر های قاب شده اش هم  روی دیوار خود نمایی می کردند. آشپرخانه با 5 پله از سطح زمین جدا می شد. با یک نگاه می شد یخچال و گاز و سایر لوازم مورد نیاز برای یک زندگی متعارف را رصد کرد. نسکافه داغ واسطه ای بود برای هجمه بر سکوت حاکم بر اتاق :"همه هم و غم ما مشکل مسکنه... خدا رو شکر بهزیستی این خانه و وسایلش را در اختیار ما قرار داده ،اما بالاخره باید به فکر یه جایی باشیم تا از ترس صابخونه بدنمون نلرزه."

با هم زندگی می کنند.خواهران دو قلویی که از 4 سالگی در بهزیستی بزرگ شده اند و حالا ، در خانه مستقلی که بهزیستی به آنها داده تولد 21 سالگی شان را جشن می گیرند."استقلال سخت است، خیلی سخت. مخصوصا برای ما که دختریم."حرف هایشان گاهی قوت قلب بود برایم و مقطعی محنت بار. از ترحم های نابه جا در بهزیستی می گفتند و از آرامش ترخیصشان تعریف می کردند. هنگامی که لذت استقلال زبان می گشودند ترحمم تبدیل به غرور می شد. نرگس افکار مرا می خواند. منی که کاغذ و قلم به دست گرفته بودم و درد دل های 20 ساله شان را می شنیدم.اما همنشینی با آنها را ثمن بخس نوشتن کلامشان نمی فروختم.حس کنجکاوی امانم نمی داد. دوست داشتم بدانم چطور زندگی می کنند بدون هیچ پشتیبانی. 4 ساله بوده اند که پدرشان فوت کرد و مادرشان هم به دنبال تجدید فراش رفت."هیچ وقت از مادرم دلخور نیستم. شاید او هم دلیلی برای این کارش داشته. هرگز از دستش گله مند نبودم" این را نگار می گوید. اسم مستعارش را خواهرش کوچکش برایش انتخاب کرده که  ۵ دقیقه دیرتر به دنیا آمده .خاطرات و سختی ها تمام می شود.نگاه معصومانه نرگس به نگاهم گره می خورد و می گوید:"شما آرزو های خیلی کوچکی دارید.باید طعم سختی را بکشی تا بفهمی آرزوهای بزرگ یعنی چه!"... حالا هر دو خواهر کار می کنند. اصرار داشتند ننویسم کجا... اما کار می کنند به هر حال.نرگس آرزوی بزرگش را نمی گفت. سرسختی نشان می داد در مقابل اصرار های من. بالاخره در گوشه ای لو داد که دوست دارد جراح قلب شود و .... می خواهند ماشین بخرند.تمامی سرمایه شان را جمع کرده اند.عزمشان را هم ،تا خانه ای دست و پا کنند و درسشان را ادامه دهند. از درس خواندن در مالزی می گویند و از دوستان ترخیص شده شان که هر از چند گاهی سر می زنند به آنها تا شاید همدمی باشند برای تنهایی شبانه شان. از فرهنگ غلط قاطبه مردم می گویند و از اینکه مردم دختران بهزیستی را آسیب دیده و فراری و ناسالم می پندارند. از خواستگارانی با موقعیت دانشگاه که به محض اطلاع از چند و چون زندگیشان تمامی دوستت دارم هایشان را به باد فراموشی سپرده اند و رفته اند. از .... نسکافه مان سرد شد. دیگر باید می رفتیم.

دختران ترخیص شده

دلم می سوخت برایشان. نمی دانم چرا، اما حس ترحمم گل کرده بود بک جورهایی. بخاری "مهیار گاز" کوچک گوشه اتاق ، خانه نقلیشان را گرم می کرد. انواع لاک و ادکلن با سلیقه ای خاص و از سر وسواس روی میز توالت چیده شده بود. کمی آن طرف تر عکس فرخزاد، فروغ خانه شان بودِ؛ شعر های قاب شده اش هم  روی دیوار خود نمایی می کردند. آشپرخانه با 5 پله از سطح زمین جدا می شد. با یک نگاه می شد یخچال و گاز و سایر لوازم مورد نیاز برای یک زندگی متعارف را رصد کرد. نسکافه داغ واسطه ای بود برای هجمه بر سکوت حاکم بر اتاق :"همه هم و غم ما مشکل مسکنه... خدا رو شکر بهزیستی این خانه و وسایلش را در اختیار ما قرار داده ،اما بالاخره باید به فکر یه جایی باشیم تا از ترس صابخونه بدنمون نلرزه."

با هم زندگی می کنند.خواهران دو قلویی که از 4 سالگی در بهزیستی بزرگ شده اند و حالا ، در خانه مستقلی که بهزیستی به آنها داده تولد 21 سالگی شان را جشن می گیرند."استقلال سخت است، خیلی سخت. مخصوصا برای ما که دختریم."حرف هایشان گاهی قوت قلب بود برایم و مقطعی محنت بار. از ترحم های نابه جا در بهزیستی می گفتند و از آرامش ترخیصشان تعریف می کردند. هنگامی که لذت استقلال زبان می گشودند ترحمم تبدیل به غرور می شد. نرگس افکار مرا می خواند. منی که کاغذ و قلم به دست گرفته بودم و درد دل های 20 ساله شان را می شنیدم.اما همنشینی با آنها را ثمن بخس نوشتن کلامشان نمی فروختم.حس کنجکاوی امانم نمی داد. دوست داشتم بدانم چطور زندگی می کنند بدون هیچ پشتیبانی. 4 ساله بوده اند که پدرشان فوت کرد و مادرشان هم به دنبال تجدید فراش رفت."هیچ وقت از مادرم دلخور نیستم. شاید او هم دلیلی برای این کارش داشته. هرگز از دستش گله مند نبودم" این را نگار می گوید. اسم مستعارش را خواهرش کوچکش برایش انتخاب کرده که  ۵ دقیقه دیرتر به دنیا آمده .خاطرات و سختی ها تمام می شود.نگاه معصومانه نرگس به نگاهم گره می خورد و می گوید:"شما آرزو های خیلی کوچکی دارید.باید طعم سختی را بکشی تا بفهمی آرزوهای بزرگ یعنی چه!"... حالا هر دو خواهر کار می کنند. اصرار داشتند ننویسم کجا... اما کار می کنند به هر حال.نرگس آرزوی بزرگش را نمی گفت. سرسختی نشان می داد در مقابل اصرار های من. بالاخره در گوشه ای لو داد که دوست دارد جراح قلب شود و .... می خواهند ماشین بخرند.تمامی سرمایه شان را جمع کرده اند.عزمشان را هم ،تا خانه ای دست و پا کنند و درسشان را ادامه دهند. از درس خواندن در مالزی می گویند و از دوستان ترخیص شده شان که هر از چند گاهی سر می زنند به آنها تا شاید همدمی باشند برای تنهایی شبانه شان. از فرهنگ غلط قاطبه مردم می گویند و از اینکه مردم دختران بهزیستی را آسیب دیده و فراری و ناسالم می پندارند. از خواستگارانی با موقعیت دانشگاه که به محض اطلاع از چند و چون زندگیشان تمامی دوستت دارم هایشان را به باد فراموشی سپرده اند و رفته اند. از .... نسکافه مان سرد شد. دیگر باید می رفتیم.

دورنمای شهر

۱

این روزها هوا بد ناجوانمردانه حس آلودگی به خودش گرفته.از فراز گردنه تنباکوئیُ تهران هاله ای از دود به نظر می رسد که ... نه ،ولش کنید.تهران هیچ  به نظر نمی رسد. فقط تابلوی سورئال سیاه و خاکستری ای می ماند که کبودی در گلویش گیر کرده است...و برج میلاد در لا به لای دود و دم و مناقشات روزمره قد برافراشته است و فقط تلاش میکند تا نفس بکشد.

۲

شهر از آن بالا نمائی دیگر به خود گرفته. شهر خفه شده، گرفته شده. هنوز در آستانه وارونگی است اما  رنگ پیری گرفته و فرتوت شده است.خوب است که حالا تازه نیمه اول آبان است. خاکستر وارونگی هوا روی شهر پاشیده نشده است هنوز .نه خبری از ستاد بحران است، نه اثری از هیچ اقدامی خداپسندانه!

۳

باید سوخت و ساخت در این شهر. بد نیست سری به گردنه تنباکوئی بزنید. خط خطی های تابلوی شهر نمای خاکستری را نگاه کنید و همگام با شاخک های برج میلاد،فقط نفس بکشید.