گره ناشگوده نگاه هایم

  • پالتوی خاکستری بلندش چهار شانه تر از آنچه که باید، نشانش می داد.نگاه هایمان گره خورده بود به هم در ازدحام BRT.در ژرفای نگاهش می شد چیزهایی پیدا کرد از جنس ... هر جنسی که داشت،خصمانه نبود پلک زدن هایمان.حتی از آن فاصله هم  می شد لایه های کرم های زنانه روی صورتش را حس کرد.گرچه زیبا بود بدون آنها هم.باید جایزه می گذاشتی برای پیدا کردن یک مو در صورت چندین تیغه اش. زیبا بود چهره معصوم آن جوان رعنا و به دل می نشست !همه چیزش جذاب بود و نگاه ها مان گره خورده بود به هم در آن ازدحام لعنتی. اتوبوس قرمز رنگ خلوت شده بود یک جورهایی.یعنی یک جوری که می شد نزدیکم شود آن مرد جوان شیک پوش.نمی دانم در کدام فقره، اما به هرحال باز شد باب صحبتمان.خودش را دانشجوی روانشاسی معرفی کرد و ... دیگر گشوده شده بود گره نگاه هایمان. تنها بهانه برای صمیمی شدنمان گذار اتوبوس از چند ایستگاه بود و بس. هنگام پیاده شدن شماره خواست آن جوان شیک پوش...شماره داد آقای روانشناس...شماره دادم و پیاده شدم ...
  • صدای اس ام اس گوشی، چون آواز دهلی بود روی اعصابم. نگاهم گره خورده بود به شماره ناشناس.چندی باید می گذشت تا خودش را معرفی کند آن آقای روانشناس شیک پوش و رعنا.حتی از ژشت خط تلفن هم می شد غلظت ادکنش را حس کرد.گره نگاهم گشوده شد باز هم و چرخید به سمت گزینه reply .صمیمی بودیم با هم. گفت که باید شب زنگ بزند و حرف هایش را هم ...
  • نگاه مبهوت من به ناکجا گره خورده بود. گشوده  نمی شد گره کورش با هر ترفندی. نیم ساعت بود که آقای روانشناس حرف می زد و من هم زل زده بودم به سپیدی دیوار اتاق.همه چیز سیاهی مطلق بوده برایم.از شرایطش می گفت. از بیماری اش.از اینکه همجنس باز است و چاره ای ندارد جز همجنس بازی. از اینکه خانواده اش از بیماری او اطلاع دارند و خانه ای مستقل برایش گرفته اند. از اینکه پیش دکتر (....) رفته و دکتر هم به او گوشزد کرده که 10 درصد از مردمان هر جامعه ای مبتلا هستند به این بیماری.مشکلاتش را توضیح می داد برایم. عذاب هایش را.زجر ها و محدودیت ها را.مبهوت بودم از رفتار آقای روانشناس...
  • به من 10 دقیقه فرصت داد.نگاهم را بر نداشته بودم از سپیدی دیوار.چقدر ترک داشت دیوار اتاقم.تا به حال فکر می کردم سفید محض است آنجا.زنگ زد آن آقای خوش پوش. نمی دانم کجا باید بدوانم آن نگاه های مظحکم را.کجا باید گره بخورد؟... تلفن قطع می شود... زنگ می زند دوباره تا جواب بگیرد... و نگاهم تنها خیره می شودبه گزینه reject.

شب های سرد پایتخت

همنوا با سوز سرد هوا در میدان ولی عصر، لرزش پاهایم سمفونی ناموزونی می نوازند.ساعت از 11 گذشته است شاید. سرمای هوا تا مغز استخوانم نفوذ کرده اما نمی شود از قدم زدن در زیر آخرین موج های برف و سرمای امسال گذشت.چهل و هفتم یا چهل و هشتمی است ، نمی دانم، آمارشان در رفته از دستمان. خسته از 3 شبانه روز کار و بی خوابی در 3 اداره مختلف، قدم هایم را با خط کشی کنار خیابان تنظیم می کنم و روانه می شوم به سمت خانه. تا کجا پیاده روی؟نمی دانم. تجربه های جدید را دوست دارم. دوست داشته ام همیشه. نقدا چند هفته ای است شاکله افکارم به هم ریخته. زلزله ای افتاده به همه دنیای فانتزی ام. پاهایم هم مصون نمانده از امواجش.کماکان می لرزند. هوا سرد است اما نه آن طور ناجوانمردانه! قتوت هوا بیش تر از این نقل هاست. بیشتر از خیلی از آدم ها. آدم هایی که پشت اتول هایشان نشسته اند و خیابان را بالا و پایین می کنند.چه بسا کنار خیابان ایستاده و سگ لرز می زنند در انتظار یکی از رانندگان همان اتول ها. هوا جوانمرد تر از این حرف هاست و چه خوب می گفت آن شاعر عرب در مدح دنیا و ذم کردار ناصواب آدمیان که کوته فکریشان را به حساب دنیا می گذارند... تجربه جدیدی بود به هر حال. زن های خیابانی در شب های برفی هم ول کن معامله نیستند حتی. کم نیست آخر تعدادشان. حسابیش را بکنید!250 هزار زن خیابانی در همین پایتخت، در بین من و شما، در اتوبوس و تاکسی و کنار خیابان و توالت عمومی  و پارک و مراکز آسیب اجتماعی و خانه های مجردی و منازل این و آن زندگی می کنند. زندگی که چه عرض کنم... در هر حال مهر تباهی بر پیشانی شان خورده.... ماشین ها عبور می کنند از کنارم. تاکسی های بوق می زنند برایم. چراغ راهنمایی چشمک زرد می زند برای خودشان و غافل از اینکه بود و نبودش توفیر چندانی ندارد در زیر بارش برف. تجربه جدیدی بود به هر حال. چند روزی است پایه های ذهنی ام به هم ریخته. سوالات مضحک فلسفی ای  می پرسم از خودم و جوابش را می گذارم با کرام الکاتبین. می خواستم تجربه جدید دستم بیاید. می خواستم بار سنگین سوالات را بردارم از دوشم... اما نگاهم به آن دو زن کنار خیابان دوخته شده... هدف این دو از زندگی چیست واقعا؟ ماشینی بوق می زند. سوار می شوند. درگیر می شوم ....نه... بی خیال می شوم. تاکسی بوق می زند. سوار می شوم.    

ستاد انخاباتی در BRT

حکما کارمی کند مغز مردم ما. خداییش سیاست مداران ما مبتکر ترین اند در دنیای بی پدر و مادرشان . یک چشمه اش را ببینید در تبلیغات انتخاباتش شان... این انتخابات کلٌ یوم چیز خوبی می باشد... نقدا سطح فرهنگ ملت را بالا می برند این نمایندگان و کاندیداهای احتمالی ریاست جمهوری. در آخرین فقره مصوبات انتخاباتی سبز نشینان میدان بهارستان، با ممنوعیت چاپ پوستر تبلیغاتی، آخرین تیر نماینده ها هم به سنگ خورد و درس عبرتی شد برای انتخابات ریاست جمهوری دولت دهم. آقایان هم رو آوردند به کانون های  اجتماعی ... نمونه اش ... والا نمی دانم... مثلا همین اتوبوس های بی آر تی خودمان که سمبل حمل و نقل اروپایی است به خیالشان. جایی که سخت ترین کار دنیا به پیدا کردن یک سر سوزن جا برای ایستادن ختم می شود و غیر ممکن ترین چیزهم نفس کشیدن در زیر دست و پای جمعیت... یک وقتی دست کم نگیرید... یک پا تریبون سیاسی است برای خودش... کم خرج ... تاثیر گذار... زیبا ... جادار .. مطمئن.امکان ندارد سوار یکی از اتوبوس های قرمز رنگ شهاب خودرو شده باشید و تحلیل های هر چند سطحی سیاسی مردم به گوشتان نخورده باشد. بعضی از نکات هم که در عمق مطلب نهفته . یک جفت ذهن کنجکاو می خواهد و روحیه تحلیل گری. همین! مثلا وقتی آن پیر مرد عبوس خمیده با عصای عهد قجری اش پا را روی پله نه چندان هم سطح اتوبوس گذاشت و گفت:«گور بابای پدر سگتون عوضیا... با این بی آرتی ، می آرتیتون... ملت و الاف کردن تو ایستگاه ها مرتیکه های (...)» من می توانستم عمق فعالیت ستاد رایحه خوش و عشقش به احمدی نژاد را حس کنم. یا وقتی آن جوان شیک پوش که توی صف طولانی ایستگاه چهارراه ولی عصر ایستاده بود و می گفت:« مردم باید توی دعوای این دو تا بسوزن... اون می گه من اتوبوس نمی دم... این میگه منم خط می زنم... حالا بی آر تی هم زده... اما اون اتوبوس نداده... من و شمام اینجا باید تو سرما قندیل بزنیم»... فهمیدم که نگاه متجددانه اش ، چقدر ریزبینانه به قضایا نگاه می کند و  چه خوب می تواند وظیفه اش را در ستاد انتخاباتی عمو باقر قالیباف اجرا کند. این روز ها هر حرفی که دورو برتان زده می شود همین رنگ را دارد. همین بوی تزویر و پول و وعده های کاذب را ازشان بلند می شود. بی خیال حرف ها باشید لطفا. خودم و خودتان را عشق است...!

صندلی خاک گرفته خان بابا

ای کاش امروز باز نمی کردم سایت خبرگزاری فارس را. ای کاش روی این خبر کلیک نمی کردم و نمی خواندم آن لید 48 کلمه ای کذایی خبر را که تمامی دفتر خاطراتم را گشود در مقابلم. زنده کرد حس نوستالوژیکم را... :

"رئیس اتحادیه قهوه خانه داران تهران گفت: با دستور رئیس جمهور مبنی بر عدم برخورد با قهوه خانه ها، در صورت ابلاغ این حکم از سوی وزارت کشور به اماکن و به قهوه‌خانه‌دار ها، از این پس قلیان فقط در مراکز مجاز و با مجوز اتحادیه آزاد می‌شود."

... یادش بخیر قهوه خانه خان بابا،وسط های بی سیم، روبروی تکیه دو طفلان زینب، چسبیده به کبابی .سرراست بود آدرسش. خود خان بابا پیر شده بود و کمتر می نشست پشت دخل.هر از چند گاهی که گذرم می افتاد آن طرف ها ، بلند« سام علیکی » می گفتم  و دستم را به نشانه ادب روی شقیقه ام می گذاشتم.او هم با همان صورت مهربانش، از پشت شیشه دستی تکان می داد برایم. یعنی «و عیلکم». این اواخر خودش کمتر می نشست پشت دخل. به جایش ریش های پروفوسوری پرپشت پسر 27 ساله اش بود که از پس شیشه دود گرفته قهوه خانه پیدا بود ... یادش بخیرعمو صفر قهوه چی، تا چهلم امام حسین به سفارش خان بابا چایی را مجانی حساب می کرد برایمان. از دور 4 استکان به هر دستش می گرفت و از پستوی کوچک قهوه خانه بیرون می آمد. با آن انگشتان کشیده اش مقابل هرکس، یک رقص نعلبکی می کرد و چای را می گذاشت کنار تنگ قلیان. ریش سفید ترها بالای قهوه خانه می نشستند و حرف های 60-50 ساله شان را با دود قلیان خوانساری واگویه می کردند. جوان تر ها  هم در گوشه ای، به عمو صفر سفارش تنباکوی نارگیل و توت فرنگی و انار می دادند... اما حیف، این اواخر خان بابا کمتر می نشست پشت دخل. چراغ قهوه خانه کم سو شده بود بی خان بابا... کافی بود بزرگ محل پایش برسد به قهوه خانه تا همه قیام کنند به احترامش . سلام ٌ علیکی که حاج مهدی می گفت و جواب سلام قرّای جمعیت، ستون های چهارگانه تنم را می لرزاند. حاج مهدی می آمد و با همه خوش و بش می کرد. آخر سر هم می نشست روی چهار پایه کنار دخل و قلیان خوانساری ای که خان بابا مهمانش کرده بود را رد نمی کرد. از پیر مرد 70 ساله تا بچه 14-13 ساله. می شناخت همه اهل محل را. با ورودش تسبیح می چرحاند و عمو صفر هم برای سلامتی اش جمع را به صلوات بلندی بر آل محمد مهمان می کرد.حاج مهدی دوست شفیق خان بابا بود که هر سال بساط تکیه را بر پا می کردند با هم ... اما حیف این اواخر خان بابا کمتر می نشست پشت دخل و حاج مهدی هم کمتر سر می زد به پسر 27 ساله اش، با آن ریش های پروفوسوری پر پشت بد قواره ... هفتم امام که رسید، دلم گرفت؛ تنگ شد دلم برای خان بابا. همه اش کلٌ یوم دو هفته نمی گذرد که تخته شده در قهوه خانه اش. اما دلم لک می زند برای فضای دود گرفته قهوه خانه و رقص نوری که وسط آن گذاشته بودند. در این مدت حاج مهدی را هم یکبار بیشتر ندیدم. شب شام غریبان گوشه تکیه نشسته بود و گریه می کرد. از تکیه بیرون آمدم. وسط های بی سیم، روبروی تکیه، چسبیده به کبابی. نگاهم افتاد به صندلی خان بابا. چراغ قهوه خانه خاموش بود و صندلی پشت دخل خاک گرفته...