دست گل های حاج منصور

بالاخره این شامورتی بازی های حاج منصور هم کار دستش داد.شنیده شده که به علت تکدر خاطر و ناراحتی آیت الله خامنه ای، حاج منصور ارضی از اجرای مداحی در شب های عزاداری حسینیه امام خمینی (ره) ، محروم شد. با آن که مقام معظم رهبری در برنامه ریزی مراسم دخالتی نمی کنند ، اما در مورد حاج منصور ارضی ، دستور داده اند که وی از اجرای مداحی در حضور ایشان منع شود.

 
مقام معظم رهبری در پیامی شفاهی از مسوولان حسینیه امام خمینی (ره) خواسته اند که به حاج منصور اعلام شود که علت محرومیت او ، توهین هایی است که وی در روز عرفه ی امسال به محمد باقر قالیباف کرده و وعده داده بود که در روز عاشورا هم مطالبی علیه رییس مجلس خبرگان بگوید.

 حاج منصور دست گل جدیدش را  در میانه ی دعای عرفه ی امسال ، در مقام حمایت از رییس جمهور  به آب داد که  قالیباف را به عمر سعد تشبیه کرده بود
شنیده شده است که چندی پیش هم وقتی حاج منصور بو برد حاج محمود، یار عزیز و دوست شفیقش بدون او به مکه رفته با تلفن همراه هاشمی  ثمره تماس و محمود خان را به باد ناسزا گرفته است.
حالا جناب منصور خان(بر حسب خان و خان باری های رایج این روزها)بعد از  خرابکاری جدیدش، در واکنش به انتقادهایی که از او شد، گفت که «مداح باید جگر داشته باشد» و «اگر لازم باشد، فحش هم بدهد» بیچاره جوان هایی که پای منبر او می نشینند.همین!

شاهکار ترین سیاست مدار تاریخ

پست امروز رو اختصاص دادم به یک اس ام اسی که تهدید آخرش اجازه هیچ واکنشی رو بهم نداد.

«احمدی نژاد شاهکار ترین سیاست مدار تاریخ>>>> بنزین سهمیه بندی شد 4) قیمت مسکن ده برابر شد 5) بیکاری و فقر سطح وسیعی از جامعه را فرا گرفته 6) میوه و گوشت قیمت خونه ... 7) ایران تحریم شد..... 8) دارو و درمان در توان همه نیست. 9) وام 1000 میلیاردی به عراق داده شد آخه طفلک جوونای عراقی واجب ترن... 10)گاز ایران که جزو اموال شخصی آقایان است به قیمت خیلی ارزان در اختیار هند و پاکستان قرار گرفت 11) ایرانی نیستی اگر سند تو آل نکنی!

چاره ای نبود دیگه!!!!

ساعت شنی و بازخوردها

«ساعت شنی هیچ خط قرمزی را نشکسته است.»... این  امری است که بهرامیان و گروهش بارها و بارها بر آن تاکید کرده اند.بی شک می توان ساعت شنی را اثری جسورانه در به تصویر کشیدن دغدغه زنان ایرانی و جور پنهانی که طی سالیان متمادی به آنها وارد شده است ، معرفی کرد. ظلمی که از دوره قاجار در ایران پایه گذاری شد و تا امروز ، با گذشت زمان بنای آن استوار تر می شود. جالب است بدانید بسیاری از بازیگران این سریال انتخاب دوم و سوم محمد رضا شریفی نیا بوده اند که در غیاب انتخاب های اول و دوم ، به ایفای نقش پرداخته اند.برای مثال خود مهراوه شریفی نیا در نقش مهشید انتخاب سوم برای این نقش بوده است که انصافا با توجه به ویژگی های شخصیتی شریفی نیا، این نقش را جان دار از آب درآورده است.

اما نکته قابل تامل حمایت بی چون و چرای ضرغامی از این سریال و درایت صدا و سیما در دخول به حوزه هایی است که پیش این ورود به آن منجر به صدور حکم الحاد را داشت. نشان دادن مسئله رحم اجاره ای، ترسیم ظلم و فشار زنان در جامعه مردسالار، تبیین نسبی مشکلات دختران فراری، معرفی مراکزی مثل هاجر برای مددیاری دخترانی که مورد آسیب اجتماعی قرار گرفته اند و بسیاری از آیتم های دیگر دست به دست یکدیگر می دهند تا اثر بهرامیان فارغ از قید و بند های کارگردانی و تصویرگری و تدوین ، به تریبون مشکلات اجتماعی تبدیل شود. از سوی دیگر پهنای داستان در کلیه طبقات داستان، از زن دوره گرد جاده ساده تا شخصیت اعیان نشین پدر ماهرخ کشیده شده است.

اما این سریال هم همچون دیگر آثار اجتماعی از قیچی سانسور ارشاد بی نصیب نمانده است. بیشترین قسمت های سانسور شده فیلم مربوط به ارتباط پوریا پور سرخ  با شخصیت های زن  داستان است که عمدتا در پاساژ اتفاق می افتد.پلانهایی که به اعتقاد عوامل فیلم عدم سانسور آن هم مشکل خاصی را ایجاد نمی کرد.البته می توان این امر را وسواس بیش از حد ارشاد تلقی  کرد ُ چرا که در صورت سانسور موشکافانه به روش ارشادی ها صدور مجوز پخش فیلم کاری بس بیهوده بوده است. شاید به همین دلیل است که پور سرخ تا بدین جای کار شخصیت ناپخته ای دارد که آنطور که باید و شاید به مخاطب معرفی نشده است.

در هر صورت ساعت شنی علی رغم تمامی سنگ اندازی ها، کماکان در برنامه پخش شبکه یک قرار دارد و می توان آن را بابی برای دور شدن از فضای نود قسمتی های بی سر و ته و ورود به مسائل اجتماعی روز دانست.

پ ن 1:خدای منان را صد هزار مرتبه شاکرم  که دلقک بازی های سروش صحت هم تمام شد و  دار و دسته اش را از چهارخانه جمع کرد و رفت تا حدالاقل دو ماهی تا شروع شامرطی گری های مهران مدیری برای عید نوروز نفس راحتی بکشیم.

دختران ترخیص شده

دلم می سوخت برایشان. نمی دانم چرا، اما حس ترحمم گل کرده بود بک جورهایی. بخاری "مهیار گاز" کوچک گوشه اتاق ، خانه نقلیشان را گرم می کرد. انواع لاک و ادکلن با سلیقه ای خاص و از سر وسواس روی میز توالت چیده شده بود. کمی آن طرف تر عکس فرخزاد، فروغ خانه شان بودِ؛ شعر های قاب شده اش هم  روی دیوار خود نمایی می کردند. آشپرخانه با 5 پله از سطح زمین جدا می شد. با یک نگاه می شد یخچال و گاز و سایر لوازم مورد نیاز برای یک زندگی متعارف را رصد کرد. نسکافه داغ واسطه ای بود برای هجمه بر سکوت حاکم بر اتاق :"همه هم و غم ما مشکل مسکنه... خدا رو شکر بهزیستی این خانه و وسایلش را در اختیار ما قرار داده ،اما بالاخره باید به فکر یه جایی باشیم تا از ترس صابخونه بدنمون نلرزه."

با هم زندگی می کنند.خواهران دو قلویی که از 4 سالگی در بهزیستی بزرگ شده اند و حالا ، در خانه مستقلی که بهزیستی به آنها داده تولد 21 سالگی شان را جشن می گیرند."استقلال سخت است، خیلی سخت. مخصوصا برای ما که دختریم."حرف هایشان گاهی قوت قلب بود برایم و مقطعی محنت بار. از ترحم های نابه جا در بهزیستی می گفتند و از آرامش ترخیصشان تعریف می کردند. هنگامی که لذت استقلال زبان می گشودند ترحمم تبدیل به غرور می شد. نرگس افکار مرا می خواند. منی که کاغذ و قلم به دست گرفته بودم و درد دل های 20 ساله شان را می شنیدم.اما همنشینی با آنها را ثمن بخس نوشتن کلامشان نمی فروختم.حس کنجکاوی امانم نمی داد. دوست داشتم بدانم چطور زندگی می کنند بدون هیچ پشتیبانی. 4 ساله بوده اند که پدرشان فوت کرد و مادرشان هم به دنبال تجدید فراش رفت."هیچ وقت از مادرم دلخور نیستم. شاید او هم دلیلی برای این کارش داشته. هرگز از دستش گله مند نبودم" این را نگار می گوید. اسم مستعارش را خواهرش کوچکش برایش انتخاب کرده که  ۵ دقیقه دیرتر به دنیا آمده .خاطرات و سختی ها تمام می شود.نگاه معصومانه نرگس به نگاهم گره می خورد و می گوید:"شما آرزو های خیلی کوچکی دارید.باید طعم سختی را بکشی تا بفهمی آرزوهای بزرگ یعنی چه!"... حالا هر دو خواهر کار می کنند. اصرار داشتند ننویسم کجا... اما کار می کنند به هر حال.نرگس آرزوی بزرگش را نمی گفت. سرسختی نشان می داد در مقابل اصرار های من. بالاخره در گوشه ای لو داد که دوست دارد جراح قلب شود و .... می خواهند ماشین بخرند.تمامی سرمایه شان را جمع کرده اند.عزمشان را هم ،تا خانه ای دست و پا کنند و درسشان را ادامه دهند. از درس خواندن در مالزی می گویند و از دوستان ترخیص شده شان که هر از چند گاهی سر می زنند به آنها تا شاید همدمی باشند برای تنهایی شبانه شان. از فرهنگ غلط قاطبه مردم می گویند و از اینکه مردم دختران بهزیستی را آسیب دیده و فراری و ناسالم می پندارند. از خواستگارانی با موقعیت دانشگاه که به محض اطلاع از چند و چون زندگیشان تمامی دوستت دارم هایشان را به باد فراموشی سپرده اند و رفته اند. از .... نسکافه مان سرد شد. دیگر باید می رفتیم.

دختران ترخیص شده

دلم می سوخت برایشان. نمی دانم چرا، اما حس ترحمم گل کرده بود بک جورهایی. بخاری "مهیار گاز" کوچک گوشه اتاق ، خانه نقلیشان را گرم می کرد. انواع لاک و ادکلن با سلیقه ای خاص و از سر وسواس روی میز توالت چیده شده بود. کمی آن طرف تر عکس فرخزاد، فروغ خانه شان بودِ؛ شعر های قاب شده اش هم  روی دیوار خود نمایی می کردند. آشپرخانه با 5 پله از سطح زمین جدا می شد. با یک نگاه می شد یخچال و گاز و سایر لوازم مورد نیاز برای یک زندگی متعارف را رصد کرد. نسکافه داغ واسطه ای بود برای هجمه بر سکوت حاکم بر اتاق :"همه هم و غم ما مشکل مسکنه... خدا رو شکر بهزیستی این خانه و وسایلش را در اختیار ما قرار داده ،اما بالاخره باید به فکر یه جایی باشیم تا از ترس صابخونه بدنمون نلرزه."

با هم زندگی می کنند.خواهران دو قلویی که از 4 سالگی در بهزیستی بزرگ شده اند و حالا ، در خانه مستقلی که بهزیستی به آنها داده تولد 21 سالگی شان را جشن می گیرند."استقلال سخت است، خیلی سخت. مخصوصا برای ما که دختریم."حرف هایشان گاهی قوت قلب بود برایم و مقطعی محنت بار. از ترحم های نابه جا در بهزیستی می گفتند و از آرامش ترخیصشان تعریف می کردند. هنگامی که لذت استقلال زبان می گشودند ترحمم تبدیل به غرور می شد. نرگس افکار مرا می خواند. منی که کاغذ و قلم به دست گرفته بودم و درد دل های 20 ساله شان را می شنیدم.اما همنشینی با آنها را ثمن بخس نوشتن کلامشان نمی فروختم.حس کنجکاوی امانم نمی داد. دوست داشتم بدانم چطور زندگی می کنند بدون هیچ پشتیبانی. 4 ساله بوده اند که پدرشان فوت کرد و مادرشان هم به دنبال تجدید فراش رفت."هیچ وقت از مادرم دلخور نیستم. شاید او هم دلیلی برای این کارش داشته. هرگز از دستش گله مند نبودم" این را نگار می گوید. اسم مستعارش را خواهرش کوچکش برایش انتخاب کرده که  ۵ دقیقه دیرتر به دنیا آمده .خاطرات و سختی ها تمام می شود.نگاه معصومانه نرگس به نگاهم گره می خورد و می گوید:"شما آرزو های خیلی کوچکی دارید.باید طعم سختی را بکشی تا بفهمی آرزوهای بزرگ یعنی چه!"... حالا هر دو خواهر کار می کنند. اصرار داشتند ننویسم کجا... اما کار می کنند به هر حال.نرگس آرزوی بزرگش را نمی گفت. سرسختی نشان می داد در مقابل اصرار های من. بالاخره در گوشه ای لو داد که دوست دارد جراح قلب شود و .... می خواهند ماشین بخرند.تمامی سرمایه شان را جمع کرده اند.عزمشان را هم ،تا خانه ای دست و پا کنند و درسشان را ادامه دهند. از درس خواندن در مالزی می گویند و از دوستان ترخیص شده شان که هر از چند گاهی سر می زنند به آنها تا شاید همدمی باشند برای تنهایی شبانه شان. از فرهنگ غلط قاطبه مردم می گویند و از اینکه مردم دختران بهزیستی را آسیب دیده و فراری و ناسالم می پندارند. از خواستگارانی با موقعیت دانشگاه که به محض اطلاع از چند و چون زندگیشان تمامی دوستت دارم هایشان را به باد فراموشی سپرده اند و رفته اند. از .... نسکافه مان سرد شد. دیگر باید می رفتیم.

دختران ترخیص شده

دلم می سوخت برایشان. نمی دانم چرا، اما حس ترحمم گل کرده بود بک جورهایی. بخاری "مهیار گاز" کوچک گوشه اتاق ، خانه نقلیشان را گرم می کرد. انواع لاک و ادکلن با سلیقه ای خاص و از سر وسواس روی میز توالت چیده شده بود. کمی آن طرف تر عکس فرخزاد، فروغ خانه شان بودِ؛ شعر های قاب شده اش هم  روی دیوار خود نمایی می کردند. آشپرخانه با 5 پله از سطح زمین جدا می شد. با یک نگاه می شد یخچال و گاز و سایر لوازم مورد نیاز برای یک زندگی متعارف را رصد کرد. نسکافه داغ واسطه ای بود برای هجمه بر سکوت حاکم بر اتاق :"همه هم و غم ما مشکل مسکنه... خدا رو شکر بهزیستی این خانه و وسایلش را در اختیار ما قرار داده ،اما بالاخره باید به فکر یه جایی باشیم تا از ترس صابخونه بدنمون نلرزه."

با هم زندگی می کنند.خواهران دو قلویی که از 4 سالگی در بهزیستی بزرگ شده اند و حالا ، در خانه مستقلی که بهزیستی به آنها داده تولد 21 سالگی شان را جشن می گیرند."استقلال سخت است، خیلی سخت. مخصوصا برای ما که دختریم."حرف هایشان گاهی قوت قلب بود برایم و مقطعی محنت بار. از ترحم های نابه جا در بهزیستی می گفتند و از آرامش ترخیصشان تعریف می کردند. هنگامی که لذت استقلال زبان می گشودند ترحمم تبدیل به غرور می شد. نرگس افکار مرا می خواند. منی که کاغذ و قلم به دست گرفته بودم و درد دل های 20 ساله شان را می شنیدم.اما همنشینی با آنها را ثمن بخس نوشتن کلامشان نمی فروختم.حس کنجکاوی امانم نمی داد. دوست داشتم بدانم چطور زندگی می کنند بدون هیچ پشتیبانی. 4 ساله بوده اند که پدرشان فوت کرد و مادرشان هم به دنبال تجدید فراش رفت."هیچ وقت از مادرم دلخور نیستم. شاید او هم دلیلی برای این کارش داشته. هرگز از دستش گله مند نبودم" این را نگار می گوید. اسم مستعارش را خواهرش کوچکش برایش انتخاب کرده که  ۵ دقیقه دیرتر به دنیا آمده .خاطرات و سختی ها تمام می شود.نگاه معصومانه نرگس به نگاهم گره می خورد و می گوید:"شما آرزو های خیلی کوچکی دارید.باید طعم سختی را بکشی تا بفهمی آرزوهای بزرگ یعنی چه!"... حالا هر دو خواهر کار می کنند. اصرار داشتند ننویسم کجا... اما کار می کنند به هر حال.نرگس آرزوی بزرگش را نمی گفت. سرسختی نشان می داد در مقابل اصرار های من. بالاخره در گوشه ای لو داد که دوست دارد جراح قلب شود و .... می خواهند ماشین بخرند.تمامی سرمایه شان را جمع کرده اند.عزمشان را هم ،تا خانه ای دست و پا کنند و درسشان را ادامه دهند. از درس خواندن در مالزی می گویند و از دوستان ترخیص شده شان که هر از چند گاهی سر می زنند به آنها تا شاید همدمی باشند برای تنهایی شبانه شان. از فرهنگ غلط قاطبه مردم می گویند و از اینکه مردم دختران بهزیستی را آسیب دیده و فراری و ناسالم می پندارند. از خواستگارانی با موقعیت دانشگاه که به محض اطلاع از چند و چون زندگیشان تمامی دوستت دارم هایشان را به باد فراموشی سپرده اند و رفته اند. از .... نسکافه مان سرد شد. دیگر باید می رفتیم.