صندلی خاک گرفته خان بابا

ای کاش امروز باز نمی کردم سایت خبرگزاری فارس را. ای کاش روی این خبر کلیک نمی کردم و نمی خواندم آن لید 48 کلمه ای کذایی خبر را که تمامی دفتر خاطراتم را گشود در مقابلم. زنده کرد حس نوستالوژیکم را... :

"رئیس اتحادیه قهوه خانه داران تهران گفت: با دستور رئیس جمهور مبنی بر عدم برخورد با قهوه خانه ها، در صورت ابلاغ این حکم از سوی وزارت کشور به اماکن و به قهوه‌خانه‌دار ها، از این پس قلیان فقط در مراکز مجاز و با مجوز اتحادیه آزاد می‌شود."

... یادش بخیر قهوه خانه خان بابا،وسط های بی سیم، روبروی تکیه دو طفلان زینب، چسبیده به کبابی .سرراست بود آدرسش. خود خان بابا پیر شده بود و کمتر می نشست پشت دخل.هر از چند گاهی که گذرم می افتاد آن طرف ها ، بلند« سام علیکی » می گفتم  و دستم را به نشانه ادب روی شقیقه ام می گذاشتم.او هم با همان صورت مهربانش، از پشت شیشه دستی تکان می داد برایم. یعنی «و عیلکم». این اواخر خودش کمتر می نشست پشت دخل. به جایش ریش های پروفوسوری پرپشت پسر 27 ساله اش بود که از پس شیشه دود گرفته قهوه خانه پیدا بود ... یادش بخیرعمو صفر قهوه چی، تا چهلم امام حسین به سفارش خان بابا چایی را مجانی حساب می کرد برایمان. از دور 4 استکان به هر دستش می گرفت و از پستوی کوچک قهوه خانه بیرون می آمد. با آن انگشتان کشیده اش مقابل هرکس، یک رقص نعلبکی می کرد و چای را می گذاشت کنار تنگ قلیان. ریش سفید ترها بالای قهوه خانه می نشستند و حرف های 60-50 ساله شان را با دود قلیان خوانساری واگویه می کردند. جوان تر ها  هم در گوشه ای، به عمو صفر سفارش تنباکوی نارگیل و توت فرنگی و انار می دادند... اما حیف، این اواخر خان بابا کمتر می نشست پشت دخل. چراغ قهوه خانه کم سو شده بود بی خان بابا... کافی بود بزرگ محل پایش برسد به قهوه خانه تا همه قیام کنند به احترامش . سلام ٌ علیکی که حاج مهدی می گفت و جواب سلام قرّای جمعیت، ستون های چهارگانه تنم را می لرزاند. حاج مهدی می آمد و با همه خوش و بش می کرد. آخر سر هم می نشست روی چهار پایه کنار دخل و قلیان خوانساری ای که خان بابا مهمانش کرده بود را رد نمی کرد. از پیر مرد 70 ساله تا بچه 14-13 ساله. می شناخت همه اهل محل را. با ورودش تسبیح می چرحاند و عمو صفر هم برای سلامتی اش جمع را به صلوات بلندی بر آل محمد مهمان می کرد.حاج مهدی دوست شفیق خان بابا بود که هر سال بساط تکیه را بر پا می کردند با هم ... اما حیف این اواخر خان بابا کمتر می نشست پشت دخل و حاج مهدی هم کمتر سر می زد به پسر 27 ساله اش، با آن ریش های پروفوسوری پر پشت بد قواره ... هفتم امام که رسید، دلم گرفت؛ تنگ شد دلم برای خان بابا. همه اش کلٌ یوم دو هفته نمی گذرد که تخته شده در قهوه خانه اش. اما دلم لک می زند برای فضای دود گرفته قهوه خانه و رقص نوری که وسط آن گذاشته بودند. در این مدت حاج مهدی را هم یکبار بیشتر ندیدم. شب شام غریبان گوشه تکیه نشسته بود و گریه می کرد. از تکیه بیرون آمدم. وسط های بی سیم، روبروی تکیه، چسبیده به کبابی. نگاهم افتاد به صندلی خان بابا. چراغ قهوه خانه خاموش بود و صندلی پشت دخل خاک گرفته...

نظرات 4 + ارسال نظر
علی جورابچی شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 21:48 http://aliagha.blogfa.com

خیلی خوب نوشته بودی پسر...افرین

سیمین شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 23:12 http://www.stop-people.blogfa.com

آخی االهی ایشالا که زود تر باز میشه. بازم میری اونجا

راحله دوشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 00:59 http://zorvan.tk

رفتن به این جور فضاها همیشه برای من در حد آرزو بوده چون خیلی مردانه س مثل استادیوم آزادی ...... برای همین از خوندن این پست خیلی لذت بردم .
خیلی سخته که آدم شاهد فرو ریختن دیوار خاطرات خوبش باشه . ولی زمان بی رحمه دیگه ...... سال دیگه این موقع ها تو صف جشنواره از سرما می لرزید ...

momeks سه‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 00:25 http://mikadonameh.blogfa.com

salam hanoz nakhondam
ولی مرسی سر زدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد