دختران ترخیص شده

دلم می سوخت برایشان. نمی دانم چرا، اما حس ترحمم گل کرده بود بک جورهایی. بخاری "مهیار گاز" کوچک گوشه اتاق ، خانه نقلیشان را گرم می کرد. انواع لاک و ادکلن با سلیقه ای خاص و از سر وسواس روی میز توالت چیده شده بود. کمی آن طرف تر عکس فرخزاد، فروغ خانه شان بودِ؛ شعر های قاب شده اش هم  روی دیوار خود نمایی می کردند. آشپرخانه با 5 پله از سطح زمین جدا می شد. با یک نگاه می شد یخچال و گاز و سایر لوازم مورد نیاز برای یک زندگی متعارف را رصد کرد. نسکافه داغ واسطه ای بود برای هجمه بر سکوت حاکم بر اتاق :"همه هم و غم ما مشکل مسکنه... خدا رو شکر بهزیستی این خانه و وسایلش را در اختیار ما قرار داده ،اما بالاخره باید به فکر یه جایی باشیم تا از ترس صابخونه بدنمون نلرزه."

با هم زندگی می کنند.خواهران دو قلویی که از 4 سالگی در بهزیستی بزرگ شده اند و حالا ، در خانه مستقلی که بهزیستی به آنها داده تولد 21 سالگی شان را جشن می گیرند."استقلال سخت است، خیلی سخت. مخصوصا برای ما که دختریم."حرف هایشان گاهی قوت قلب بود برایم و مقطعی محنت بار. از ترحم های نابه جا در بهزیستی می گفتند و از آرامش ترخیصشان تعریف می کردند. هنگامی که لذت استقلال زبان می گشودند ترحمم تبدیل به غرور می شد. نرگس افکار مرا می خواند. منی که کاغذ و قلم به دست گرفته بودم و درد دل های 20 ساله شان را می شنیدم.اما همنشینی با آنها را ثمن بخس نوشتن کلامشان نمی فروختم.حس کنجکاوی امانم نمی داد. دوست داشتم بدانم چطور زندگی می کنند بدون هیچ پشتیبانی. 4 ساله بوده اند که پدرشان فوت کرد و مادرشان هم به دنبال تجدید فراش رفت."هیچ وقت از مادرم دلخور نیستم. شاید او هم دلیلی برای این کارش داشته. هرگز از دستش گله مند نبودم" این را نگار می گوید. اسم مستعارش را خواهرش کوچکش برایش انتخاب کرده که  ۵ دقیقه دیرتر به دنیا آمده .خاطرات و سختی ها تمام می شود.نگاه معصومانه نرگس به نگاهم گره می خورد و می گوید:"شما آرزو های خیلی کوچکی دارید.باید طعم سختی را بکشی تا بفهمی آرزوهای بزرگ یعنی چه!"... حالا هر دو خواهر کار می کنند. اصرار داشتند ننویسم کجا... اما کار می کنند به هر حال.نرگس آرزوی بزرگش را نمی گفت. سرسختی نشان می داد در مقابل اصرار های من. بالاخره در گوشه ای لو داد که دوست دارد جراح قلب شود و .... می خواهند ماشین بخرند.تمامی سرمایه شان را جمع کرده اند.عزمشان را هم ،تا خانه ای دست و پا کنند و درسشان را ادامه دهند. از درس خواندن در مالزی می گویند و از دوستان ترخیص شده شان که هر از چند گاهی سر می زنند به آنها تا شاید همدمی باشند برای تنهایی شبانه شان. از فرهنگ غلط قاطبه مردم می گویند و از اینکه مردم دختران بهزیستی را آسیب دیده و فراری و ناسالم می پندارند. از خواستگارانی با موقعیت دانشگاه که به محض اطلاع از چند و چون زندگیشان تمامی دوستت دارم هایشان را به باد فراموشی سپرده اند و رفته اند. از .... نسکافه مان سرد شد. دیگر باید می رفتیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد