درخواست وام!

 

بسمه تعالی

ریاست محترم صندوق قرض الحسنه ـ بانک ـ موسسه مالی و اعتباری ....!
با سلام
اینجانب «محمد جواد رفیع پور» شاغل به شغل شریف روزنامه نگاری، در اثر سیاست های نادرست دولت نهم در عرصه فرهنگی، نیاز مبرم به شش میلیون ریال(به عدد ۶۰۰۰۰۰۰ ریال) وام قرض الحسنه پیدا کرده ام. امیدوارم با درخواست من موافقت کنید.
                                                                        با سپاس
                                                                           امضا

شیخ خوش سخن

اندر احوالات شیخ ابو اسحاق شیرازی آورده اند که روزی بر در خانه ای گیلاس های نو رس را به نظاره نشسته بود که  که مردی از دوردست بانگ یا ابو، یا ابو سر داد. چون به پیشگاه شیخ رسید نفس نخستین را در یک نگه قورت داد و گفت: ایمان داری که مرگ ، شتری ماند که در خانه هر کس خوابد؟ شیخ گفت : آری . مرد نفیری سرداد که: چه نشسته ای که حالا همان شتر خدا نشناس بر روی عموزاده ات خوابیده است(!) احوالات ما هم توفیر چندانی نداشت با زندگانی شیخ. روزگار می گذرانیم و چراغ گپ و گفت های کوچه و بازار و هر محفل و مجلسی را با برنج مزخرف وارداتی و پودر شوینده دستی و غیر دستی و روغن و لبنیات و فرآورده های دامی و حبوبات و مواد پروتئینی و کمبود سبزیجات و گرانی میوه ها و نان و بی کیفیتی میوه های وارداتی و قطعی برق و آب و ... روشن می کنیم. آخر هم خود ندانیم که از کجا شعله بر افروختیم و به کجا سر برآورده ایم . گویی شاعر از سر بوالهوسی «از کجایی در کجایی چیستی ؟» را سروده بود.آخر هم چون فرهیختگان  ناسزایی بار کنیم به جان خودشان و عزیزان دور و نزدیکشان  و راه از سر گیریم به امید «بزک نمیر بهار میاد». چه دور وزارتخانه مان بر دستان سرپرست می چرخد و صدارت با سرپرست یعنی هیچ. گزافه کاری می کنند هر روز و خوش می درخشند تا شاید یکی پای بنهد بر چمن مجلس ثامن و رایی بگیرد من باب اعتماد نمایندگان سنا. حکایت را که نقل کردم از برایتان.شیخ فی اافور گیلاسی بر لب می چیند و با نگاهی نافذ بر چشمان لرزان مرد ، می گوید: هرچند از دار دنیا تنها قالی عموزاده مانده بود برایمان. اما هر دو دست را محکم بر کلاهت بنه  که والی شهر از برای کفن و دفن و هزینه های غسالخانه و روضه خوان و  ختم و بلند صلوات فرستادن جمع بر پشت تابوت ، خراجی بس گزاف می ستاند. مرا با عموزاده کاری نیست(!) . قربان جمال چیز فهم شیخ بروم انشا الله  که فراستش یکه تاز بود در آن بلاد و کیاستی بس عظیم داشت. مرد نیز دستی به دستار پر از گیلاس شیخ دراز می کند و  می گوید:چه خوش گفتی شیخ. از ندیم نقل کرده اند«میت روی زمین نمی ماند».

درد ... درد ... درد ...

یک جوری گیر کرده ام در این مرداب و نسیم بهاری اما هیچ مددی نمی رساند زانوانم ناتوانم را برای برون رفت از این هجمه عظیم درد. درد ... درد... درد و مصایبی که تلنبار شده اند بر روی هم تا دیواری بسازند سنگی بین قلب کوچک و دنیای بزرگم که دوست نداشتمش هیچ گاه. رنج هایی که رسوب کرده اند در زندگی و نفوذی ژرف دارند در تک تک لحظه ها.چیزی باقی مانده از لحظه ها؟ یعنی چیز مهمی باقی مانده ؟ همه مهم ها رفته اند و تنها «چیز» ها باقی ماندند. چقدر بدم می آید از «چیز» بودن. اصلا یک جور دیگر است. جوری که گاهی گیر می کنیم در مردابی که حتی نسیم های بهاری هم نمی توانند مددرسانی کند زانوان ناتوان را برای برون رفت از آن هجمه عظیم درد. درد .... درد .... درد ....